نائیِ ِمن،همهمهی این سیل ِازراه ِدرازآمده رادربُهت ِمحنت زای این شبهای غم زده میشنوی که چگونه بابیرحمی عیش ِخاطرم راکه لبریزودست خوش ِزمزمه است تیره میکند؟
بیابه سوی رستگاری برویم نائی!بیاتاتورادرمَهمِل ِاندیشه هایم که درقایق ِدوستیهای بی شائبه ام بررودِعشق میگذردبه جزیرهی دوردستی ببرم که سالهاچون پرنده ای تنهابرتک درختش سربه زیرِپرِپریشانیهایم کرده ام.نائی بیاهرصبحمان راباملکوت بانگ خروسهاوعوعوسگها آذین ببندیم وزیرسروهاکه رازدارقصه های سرسبزی وخوشبختی اندتاب ببندیم.نائیِ ِمن بیاپانشینی درایوان قلبهای کوچکمان برای گنجشک ِعشق برپاکنیم.ببین چه اسفبارمیشوداگر"نه"گفتن توهمهی آوا های آشتی جویانهی"آری"رادربانگ ِبی رحمانهی خودخفه کند.نائی قسم به همهی شقایقهای سرخ عاشق ِدشت های وطنم که اگرآری نگوئی وازآنسوی رودنیلوفرکبودت رابریم هدیه نیاوری آنچنان توراباعطرِخوش ِسخنم مست میکنم که تازمان پیری ات پیوسته هرشب تاصبح پیچیده درململ ِتن پوش سپیدت تاطلوع ِهر"خورشیدی"پشت پنجرهی انتظارمنتظرم باشی حتی اگرمن نتوانم قامت ِغرقه به خونم رابه سویت بکشانم