نگو:"نه"نائی

 

         

نگو:"نه"نائی

نائی،نگو:"نمی آئی"ازشبهاکه بگذریم،روزهایم درسایه روشن خورشیدوابر،آفتاب ودرخت میگذرد.اگر بیائی باشرمی والاترازشرم ِهمه آئینه هاقصه های سایه های این همه برگ این درختان بیدکهنسالراکه با آرامشی دست نایافتنی روی زمین خوابیده اند،برایت خواهم گفت.گوش کن نائی سایه‌ی این برگهادارندبا هراس قصه‌ی پرغصه‌ی تب خزان زده‌ی خویش راازپائیزی که دراه است بگوش زمین میخوانند.نائی بیاباهم گوش به پچپچه‌این چشمه‌ی زلال بسپاریم جوی هم میخندد،لازم نیست هرچیزرادیدیاچشیداین کارها باگوش هم قابل تشخیص است مگرنگفتم وقتی میخواهم توراببینم چشمم رامیبندم نائی ِمن تازه چشمم راکه میبندم بهترتورامیبینم.نائی بیاپاهایمانرایکباردیگربه یادخوش وبه یادماندنی ایام کودکیمان دراشک شوق این جوی بشوئیم .بازهم میگوئی"نه"؟تواگرتاپایان عالم هم بگوئی"نه"نائی منی چه بخواهی چه نخواهی!!!