خورشید

عکس های دیدنی

خورشید

عکس های دیدنی

کلاغ

http://kheyzaran.blogsky.com

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.shanc.blogsky.com

سلام
عکس و موضوع از این باحالتر نبود؟!؟!؟!
بیخیال .
بیای اینورا
بای

هر کس با سامانه ی زیبا شناسی خاص خودجهان رانگاه میکند این همون کلاغ قصه های ننه جونته که هرگزبه خونه نمیرسه شاید اگه این یادت بود برات (باحال!!!!!۹میشد
این تنها یه وجهشه وجوه دیگر این متن زیبا نیازمند یک سامانه ی زیبا شناسانه ی قوی وغنی است
حال کردی؟؟؟؟؟؟
خوبت شد؟؟؟؟؟؟

مسیح جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:41 ق.ظ http://www.ashghebaroon.persianblog.ir/

پشت کرده به درخت پیر
میاندیشد کلاغ
به آن سوی
به انتظار درختی...

[ بدون نام ] جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:45 ب.ظ

امروز صبح، کلاغی بر شاخه ی بی برگ درخت آلبالوی حیاط با زبانی که جز طنین سنگین سالیان چیزی از آن دستگیر ام نمی شد، بر ظرف رخوت شیشه ای جمعه منقار ترک می کوبید. برای یک لحظه در دل آرزو کردم که ای کاش امروز آسمان ابری بود و تصویر درخت در آب لرزان حوض آرام می لرزید. آخر باران نم نمک می بارید. روزی برای تو از تنهایی سحرهای زمستان نوشتم. همان وقت ها که تازه از سفر به خانه! برمی گشتم. یادت هست گفتم که اشکم توی مشت ام است؟ و اینکه چقدر زور می زنم تا پا به پای سکوت بدوم. آخر بغض تنهایی های نزدیک خانه را فقط با سکوت می توانستم تاب بیاورم. آن وقت ها هم کلاغ ها با ارامشی باشکوه انگار از سر احترام شمرده شمرده و گاه به گاه غار غاری می کردند و من احساس می کردم هیچ دوستی از آنها به من نزدیک تر نیست. راستی تو هم تا به حال هوس کرده ای به این خیال پر و بال بدهی که کلاغ ها هیچ وقت نگاه ات نمی کنند؟ شاید هم فقط وقتی سر ات را رو به اسمان نیمه تاریک ابری بالا می گرفتی زود نگاه شان را می دزدیدند و به دوردست ها خیره می شدند. چه کیفی دارد. وقتی می گذاری تنهایی تا مغز استخوان ات نفوذ کند و خیال ات به اشتیاق های کوچک و کیف آلود مشغول شود. شاید حتی هوس کنی دهان ات را مزمزه ای هم بکنی تا طعم این لحظه ها را بهتر بچشی. یا به صداهای آرام دور و بر ات دقیق شوی. امروز دیگر این خیال ها را مثل مخدری قوی برای روز مبادا در گنجه پنهان کرده ام. یادت هست چقدر در خرج کردن شان بادسری می کردم؟

دوست ات دارم

محسن شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:44 ب.ظ http://axamoon.blogsky.com

یک وقتی در جایی بودیم و به کسانی -با فتح کاف- می گفتیم کلاغ.
هر وقت یکی از آن ها را می دیدیم بر زفانمان می رفت:
آن کلاغی که پرید از فراز سر ما و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود خبر ما را با خود خواهد برد به شهر.
همه می ترسند همه می ترسند اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم.
سخن از .........
البت فقط آن کلاغی که پرید از فراز سر ما را می خواندیم. و باقیش را در دل می گفتیم. چرا که تا می خواستیم باقیش را بخوانیم طرف رفته بود و ما برای در و دیوار داشتیم می خواندیم.
چند روز پیش باقیمانده هایی از یک کلاغ را در جایی دیدم گویا گربه نابکاری توانسته بود گولش بزند و با خیمه زدن بر سرش او را دریده بود. نمی دانم شاید دویست سیصد سال عمر داشت و الا عمرن بشود کلاغی را درید. آن هم گربه. گربه های تهران که خیرسرشان فقط می توانند خودشان بروند زیر ماشین و له شوند.

بازم باززفان محسن من با من حرف زدی خیلی حالم خوش شد
دلتنگ تو میشم
دوستت دارم خیلی دوست دارم

نیلوفر شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:59 ب.ظ http://nilofaranee.blogfa.com

خب کلاغ چی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد